و شکست ناپذیر فقط خداست...باید فیتیله ی وجدانت را بکشی پایین و چشمانت را ببندی... چهار سال پیش، وقتی شهردار وقت تهران به ستاد انتخابات کشور آمد و ثبت نام کرد، کسی او را جدی نگرفت. کمکم زمان که میگذشت و شعارهایش به دل مردم مینشست. شعارهایی از جنس انقلاب، شعارهایی از جنس درد و شعارهایی از جنس صداقت. کمکم رقبایش او را جدی میگرفتند و این جدی گرفتن همانا و حرفهایی هم که پشتبندش درآمد همانا."اگر بیاید خیابانها را دیوار کشی میکند"، " اگر بیاید بورس تعطیل میشود"، "اتوبوسها را قرار است زنانه و مردانه کند و بینشان هم پارچه بکشد!". اما مردم گوششان به این حرفها بدهکار نبود. هنوز هم حرفهای امام در گوششان طنین انداز بود. هنوز هم دلشان جا داشت برای حرفهایی از همان جنس. و اینگونه بود که احمدینژاد به دلها نشست. و امروز 4 سال از آن دوران میگذرد. در این 4 سال هم کم نگذاشتند و گفتند و گفتند. اما امروز احمدینژاد را نه با صفاتی که مخالفان به او میچسباندند که با چیزهای دیگری میشناسیم."منشمردمي و سادهزيستي"، "عدالت محوري"، "تصميم قاطع بر خدمت خستگي ناپذير به مردم"، "تكيه بر شعارهاي انقلاب و شعارهاي امام بزرگوار"، "دولت كار"، "دولت خدمت"، "تشنهي مبارزه با فساد و تشنه تمسك به اصول انقلاب"، رسيدگي به مناطق محروم و مناطق دور دست"، "دلبسته به منافع و خواستههاي مردمي". اینها سخنانیست که از دل رهبر این انقلاب برآمده است؛ رهبری که خیلیها فقط ادعای پیرویاش را دارند. و امروز 4 سال از آن دوران میگذرد. شاید به جرأت بتوان گفت در این 4 سال احمدینژاد، به قدر همهی آن سالهای قبل کار کرده است. کارهایی که مرد میخواست، ولیکن مردی نبود که انجام دهد و روی زمین مانده بودند. کارهایی که به این سادگیها هم انجام نگرفته است؛ کارهایی که گاهی تا 20 ساعت از شبانهروز احمدینژاد را مال خود میکرد. و امروز اگر آدم منصف باشد، میتواند ثمرهی این تلاشهای شبانهروزی را در جای جای کشور ببیند. ولی خب اجباری هم در کار نیست. میشود که آدم منصف هم نباشد و همه چیز را زیر سؤال ببرد و همه چیز را سیاه جلوه دهد و وضعیت را بغرنج. میشود یک نفر دم از اطاعت از رهبری بزند و رهبر یک چیزی بگوید و همان فرد ضدش را. میشود رهبر بگوید که یکی از خدمات این دولت این است که ارزشهای انقلاب را سر دست میگیرد و به آنها افتخار میکند و همان فرد وا اماما و وا انقلابایش گوش فلک را کر کند که این دولت از مسیر انقلاب خارج شده است. میشود که یار امام بودن را یدک بکشی و وقتی رئیس دولت همان حرفهای امام را در تریبونهای جهانی فریاد میزند او را متهم کنی که ماجراجوست. همهی اینها میشود، کار که نشد ندارد؛ فقط باید فیتیلهی وجدانت را بکشی پایین و چشمانت را ببندی و بعد هم دهانت را باز کنی؛ به همین راحتی و شاید هم راحت تر.
البته كه خيلي كارها هنوز نشده، البته كه بعضی كارها هنوز ناقص است و مانده تا كامل شود، البته كه اينها درست است، ولي مهم عزميست كه ميخواهد اينها را انجام دهد، مهم همان شعار ميشود و ما ميتوانيم است.
از قدیمالایام گلوگاههایی بود که کسی طرفش نمیرفت. حالا یا اینکه میترسیدند و یا این که منافعی در کار بود. الله اعلم! احمدی نژاد اما نه از چیزی یا کسی میترسید، نه در جایی منافعی داشت؛ به خاطر همین هم رفت و دست گذاشت روی این خط قرمزها، که داد خیلیها بلند شد.
خودش و دولتش را هم خیلی کوبیدند و گاهی هم لهاش کردند به بهانهی همین چیزها. اما او از چیزی یا کسی که ابایی نداشت.
پس جز لبخند چیزی نمیگفت و خونسردانه کارش را انجام میداد. یکی از این حوزهها سازمان مدیریت و برنامهریزی بود. سازمانی که ساختار پوسیدهای داشت و تبدیل به مافیایی شده بود برای خود. اگر مدیری آنجا آشنا داشت و هم حزبیهایش آنجا بودند، فبها وگرنه باید آن قدر دنبال بودجهای که برایش تصویب شده و حقش بود، میرفت تا نهایتِ کار قسمتی از آن را میگرفت، آن هم با هزار بدبختی. و احمدی نژاد این سازمان را منحل کرد تا ساختار اداری کشور بتواند بعد از سالها، کمی هم که شده نفس بکشد.
کار به جایی رسیده بود، همینهایی که الان سر قضیهی انحلال هوچی بازی در میآورند، خودشان شاکیِ شاکی بودند. در یکی از نامهنگاریها، موسوی لاری؛ وزیر کشور وقت خطاب به رئیس سازمان مدیریت وقت، کارشناسان سازمان را افرادی خوانده بود که جز ایجاد مزاحمت و کارشکنی برای سایر دستگاهها رسالتی برای خود قائل نیستند. ولی خب مثل اینکه بعضیها حافظههایشان یاری نمیکند و یا بهشان اجازه نمیدهند، به خاطر همین باز هم چشمانشان را میبندند و باز هم فقط دهانشان را باز میکنند.
حکایتِ دلتنگی
حکایت، حکایتِ عجیبیست. حکایت، حکایتِ مظلومیت است. حکایتِ پنجه کشیدنها از یک طرف و از طرف دیگر حکایتِ دم بر نیاوردنها. حکایت، حکایتِ سخن امیرالمؤمنین است که فرمود: "براي دورترين مسلمانان، همانند نزديكترينِ آنان، سهمي مساوي وجود دارد و تو مسئول رعايت آن ميباشي."، اما وقتی مسئول میشوی تا که این سهم را رعایت کنی، عدهای شمشیر را از رو میبندند و متهمت میکنند و به جایش خودشان شروع میکنند این استان و آن استان رفتن. حکایت، حکایتِ جالبیست.
حکایتِ روایتِ شبکهی الجزیرهی قطر از سخنرانی احمدینژاد در دوربان2 که گفت مقتدرانه بود و روایتِ سیدحسن نصرالله که گفت:"چه كسي جز احمدينژاد جرأت ميكرد در كنفرانس دوربان 2 و در حضور مقامات سازمان ملل بیاستد و آن چیزی را بگوید که احمدینژاد گفت"، و حکایتِ روایتِ بعضی ایرانیهای داخلی که از سخنرانیاش شرمگین شدند. شاید که آن قطری و ایرانی اشتباهی جای هم نشستهاند. حکایت، حکایتِ دردناکیست.
حکایت آن نامهای که مولا به مالک نوشت و گفت: "خدا را! خدا را! در خصوص طبقات پايين جامعه كه هيچ چارهاي ندارند" و حکایت اینکه متهم شوی به گداپروری، وقتی که میخواهی دستگیری کنی.
شاید که باید گدا را ذبح کنی و زیر چرخ سیاستهای اقتصادی صدای استخوانهایش را بشنوی. حکایت، حکایتِ وصفناشدنیست؛ دراز است و در این چند سطر نمیگنجد، اما همین را بگویم که حکایت، حکایتِ شاه سلطان حسینهاییست که دوباره میخواهند بر سر قدرت بیایند... کمی گوش کن! مگر غوغاسالاری هایشان را نمیشنوی؟
یزدفردا