ميخواستم دكتر شوم، چون دكتري خيلي ارزش داشت! براي همين به رشته طبيعي رفتم، شرايط يزد هم دكتر شدن را ميطلبيد، دكتر نراقي اهل كاشان بود و در يزد زندگي ميكرد، به اضافه دكتر نجفي كه اهل محل تل بود و به يزد نيامد، اينها از همكلاسيهاي من بودند.
قانوني در دانشگاه وجود داشت و آن اينكه وقتي دانشجو سال پنجم را تمام ميكرد يك امتحاني ميگرفتند و با توجه به نمره هركس، هر جايي را ميخواست انتخاب ميكرد براي طي كردن دوره انترني.
من در اين امتحان سوم شدم. بعضي از اساتيد بودند كه خيلي خواهان داشتند و كساني كه تاپ بودند پيش اينها ميرفتند من زير نظر آقايان دكتر صالح، پروفسور عزيزي و پروفسور عدل دوره انترني و تخصص زنان را طي كردم. سال 1320 زمان جنگ جهاني دوم بود كه به دانشگاه رفتم.
مسافرت در آن زمان خيلي مشكل بود، چون بايد از اينجا به اصفهان و از اصفهان به قم و از قم به تهران ميرفتيم و ماشين هم پيدا نميشد.
در آن زمان هنديها اين طرف بودند، روسها شمال، آمريكاييها تهران. سه روز كارمان بود برسيم به تهران و سه روز هم كارمان بود كه برگرديم.
تهران ميرفتم منزل يكي از اقوام به نام آقاي مجتبي بايد بگويم اگر حمايتها و پشتيبانيهاي مرحوم پدرم نبود به اينجا نميرسيدم. اخوي هم بعد از دو سال وارد رشته پزشكي شد. هر دو در دانشگاه تهران تهران درس ميخوانديم. در آن زمان فقط دانشگاه تهران رشته پزشكي داشت. 80 نفر دانشجوي پزشكي بوديم . به تديج رشد كرديم.
توسري خور بوديم!
توسري خور بوديم! ميترسيديم! و اعتماد به نفس نداشتيم! سال پنجم ششم بوديم كه رو آمديم و گل كرديم! فداكاري و بلندپروازي پدرم، مرا بر صندلي دانشكده پزشكي تهران نشاند، چون پول نداشتم.درجمع دانشجويان تهراني راهي نداشتم، چون آنها دنبال تفريح بودند. ما پول نداشتيم، بنابراين به مطالعه رو آوردم: پزشكي و غيرپزشكي.
پيش از ورود به دانشكده پزشكي به داستان خيلي علاقه داشتم. هر وقت دلتنگ ميشدم، كتاب ميخواندم. از اميرارسلان تا اسكندرنامه، داستانهايي كه ذبيحالله منصوري ترجمه ميكرد، همه را ميخواندم.
بعد كه به دانشگاه رفتم فقط كتابهاي پزشكي را ميخواندم.از اساتيد برجسته دانشگاه كه خداوند همه را رحمت كند دكتر عزيزي، دكتر صالح، پروفسور عدل، دكتر راسخ،دكتر انصاري بودند كه همه از خارج آمده بودند.
زماني كه رضا شاه ميخواست دانشگاه تهران را تاسيس كند پروفسور «ابرلن» را از پاريس آورد و ايشان همراه خود يك سري تحصيل كردههاي فرانسه را آورد، غير از دكتر صالح كه تحصيل كرده آمريكا بود.
من زبان انگليسي خواندم . ما زبان را از يزديهايي كه رفته بودند هند، ياد گرفتيم. به شما توصيه ميكنم بهترين معلم زبان را براي بچههايتان بگيريد مخصوصاً از نظر لهجه. براي اينكه بتوانند حرف بزنند.
بعد از اتمام دانشگاه بايد خدمت نظام ميرفتم ـ حتماً بچههايتان را بفرستيد ـ طول مدت نظام دو سال بود. كساني كه فارغالتحصيل ميشدند يك سال و سه ماه ميرفتند خدمات سربازي صحرايي و بعد آنها را ميبردند براي پزشكي. چند روز بعد از روزي كه من فارغالتحصيل شدم و بايد ميرفتم و خودم را معرفي ميكردم، مجلس به دكتر مصدق اختيار داده بود كه قانون وضع كند.
يكي از قوانيني كه وضع كرد اين بود كه فارغالتحصيلان صد تومان به نظام وظيفه بدهند تا معاف شوند! ساعت 5 صبح رفتم درب نظام وظيفه. افسري كه اونجا بود گفت: چقدر زود آمدي؟ گفتم: ترسيدم قانون عوض شود! يك مهر سه گوش مخصوصي داشت كه روي آن نوشته شده بود به موجب فلان قانون و به موجب دستور نخستوزير اين شخص معاف ميشود من بلافاصله آمدم يزد ولي خيلي پشيمان هستم كه چرا نظام نرفتم!
در دوران دانشجويي هزينه زندگيم را پدر ميدادند از قرار ماهي صد و پنجاه تومان. خوابگاه نبودم. مدتي منزل خانم محمودي كه دوست پسرعمويم بود، زندگي ميكردم. دوران رزيدنتي را در خود بيمارستان ميماندم، چون فقط يك رزيدنت بودم. اينجا در بيمارستان ها چند رزيدنت زن داريم در صورتي كه آنجا در بيمارستان زنان يك دستيار آزاد داشت و يك دستيار موظف.
من دستيار آزاد بودم كه دو سال در آنجا كار ميكردم و بعد از آنجا ميرفتم ولي دستيار موظف ميماند و بعد دانشيار و استاد ميشد. من جزو آنها نبودم. يك نفر بودم و شب آنجا ميخوابيدم.
برادرم تهران كار ميكرد و اتاقي اجاره كرده بود. يه آقايي بود به نام هدايت كه از اعجوبههاي مملكت بود. 95 سالش بود و تازه داشت چيني ياد ميگرفت! يك بيمارستان خيريه درست كرده بود كه برادرم آنجا ميرفت.
من با برادرم خيلي فرق داشتم من هميشه سرم در درس بود ولي او به زندگي خيلي اهميت ميداد. چهار جا براي كار ميرفت؛ بيمارستان هدايت، فيروزآبادي و دو جاي ديگر.
برادرم در دوران دانشجويي در سال سوم معده عمل ميكرد. جراح بود و خيلي تاپ بود. اگر دليل موفقيت نسبي من پشتكارم بود ولي دليل موفقيت ايشان استعداد فوقالعاده شان بود. اگر ايشان دنباله كارشان را گرفته بود و مطالعه ميكرد الان از بهترين جراحان ايران هم بالاتر بود. در مطب نشستن و مريض ديدن را دوست نداشت ولي عمل كردن را چرا، در عين حال كه به كارهاي فني و معماري علاقه دارد.
من به يزد برگشتم. چون يك قانوني گذرانده بودند كه پزشكان و دندانپزشكان بايد حتماً دو سال را خارج از مركز باشند. خارج از مركز يعني بعد از قم! بايد دو سال طبابت كنند تا بتوانند به مركز برگردند.
خاطره دستياري اولين عمل
در سال 1332 به يزد آمدم. وقتي با اتوبوس به اينجا رسيدم حدود عصر بود. شب بود كه مرحوم خانم دكتر مرشد زنگ زدند و گفتند يك مريضي اينجا هست شما بيا ايشان را ببين! خانم مرشد ماما بود و مسئوليت زايشگاه شير و خورشيد را برعهده داشت.
زايشگاه شير و خورشيد پشت خانه نواب بود كه متعلق به مرحوم كوچكزاده بود.
منزلي بود كه آن را تبديل به زايشگاه كرده بودند كه هيچ چيز هم نداشت. يك وقت يك كاشيكاري در يزد بود به نام زيني. آمده بودند يك اتاق را با كاشي زيني فرش كرده بودند و اسمش را گذاشته بودند اتاق عمل.
رفتم آنجا. بيماري را كه قاليباف بود از ده بالا آورده بودند. 5 ـ 6 روزي با اين وضعيت در ده بالا بوده و بچه هم به طور عرضي قرار گرفته بود. قاليبافان قديم در اتاقهايي كار ميكردند كه نور نداشت و تاريك بود، در ضمن تغذيه خوبي هم نداشتند، لگنهايشان تنگ بود و هميشه دچار مشكل ميشدند. همسر دكتر مرشد آمد و بدون اينكه چيزي به من بگويد بچه را چرخاند و بدنيا آورد. وقتي رفت جفت را در بياورد، گفت: آقاي دكتر جفت را نميبينم. گفتم: رحم را پاره كردي. گفتم: اگر وسيله داريد من بدوزم. دو تا تشت داشتند، دستمان را در تشت اول شستيم و بعد در تشت دوم آبكشي ميكرديم. يه خانمي بود ماسك را به صورت مريض گذاشت. تشخيص درست بود. زهدان پاره شده بود. حالا ميخواستم مريض را بدوزم نميتوانستم، چون هيچ وسيلهاي نداشتم و مريض مُرد! بچه هم مرده به دنيا آمده بود! اين اولين كارم در يزد بود. دو ساعت بعد از اين كه به يزد رسيدم!
اولين متخصص در يزد
متخصص زنان ديگري آن زمان در يزد نبود. دكتر مرشد هم كه اين جور كارها را انجام نميداد. دكتر متخصص ديگري هم نداشتيم. البته دكتر رشتي هم داشتيم كه كارهايي ميكردند، خود دكتر مرشد هم يك كارهايي ميكرد.
اينجا بود كه تصميم گرفتم در يزد بمانم و ماندم. يادم نميرود ساعت يك بعد از نيمهشب بود كه به منزل برگشتم. پدرم درب خانه ايستاده بود و قدم ميزد پرسيد: چطور شد؟ گفتم مُردش! گفت: مردش؟ فردا صبح وسايلت رو جمع كن و از اينجا برو! مگه تو از اين به بعد ميتوان اينجا زندگي كني؟
بعد از اين كه مرحوم دكتر مرشد در انتخابات مجلس شورا شكست خورد، ديگر نتوانست در يزد بماند. دكتر مرشد و خانمش به تهران منتقل شدند. ابتدا دكتر رفتند و پس از چند ماه هم خانمشان.
به همين دليل من را در زايشگاه بهمن استخدام كردند.يك جايي بود متعلق به كازروني نرسيده به ميدان ميرچخماق، كه الان فكر ميكنم بانك صادرات است. يك تيمچه بود كه شير و خورشيد آن را اجاره و درمانگاه كرده بود.يك آقاي جورابي هم بود كه سوزنزن بود، آدم خيلي خوبي بود. در آن زمان، آب را جوش ميآوردند و سرنگها و سوزنها را در آن ميجوشاندند وآمپول ميزدند.
صبحها درمانگاه ميرفتم و هر جور مريضي را ميديدم. عصرها هم جلوي سهل بن علي مقابل منزل آقاي خيراللهي و در مطب سابق مرحوم دكتر طاهري طبابت ميكردم. در زايشگاه هم در زمان ضرورت ويزيت، جراحي و زايمان ميكردم.
من بعد از اين كه تخصص را گرفتم به يزد آمدم. اولين متخصص زنان در يزد بودم. قبل از من، مرحوم دكتر ميرجليلي در يزد فعاليت داشت كه جراح متخصص بود و گاهي سزارين هم ميكرد. دكتر منشادي هم بود كه جراحي خوانده بود اما مدرك نداشت.
ضمن آن كه مرحوم دكتر رونق حدوداً ده سال بعد از من آمد. هر كس كه در زمان انترني در يكي از بخشهاي جراحي دوره ديده بود، ميآمد اينجا و متخصص! ميشد.
قبل از من تنها كسي كه متخصص بود دكتر ميرجليلي بود. من در سال 1332 با تخصص زنان به يزد آمدم و از آن موقع هم يزد هستم و هيچ كجا نرفتم. 62 سال است كه يزد هستم.
آقاي دكتر محمد مسعود در بهداري تفت فعاليت داشت. دو ماهي بود كه من آمده بودم. مطب من يك اتاقي داشت كه اتاق انتظار بود و يك اتاق هم اتاق خودم بود و يك اتاقي هم بود كه دو تا پله ميرفت پايين و چاه و منبع داشت و يك اتاق داشت كه آن را تبديل به اتاق جراحي كرده بودم. يك تخت ساخت تهران را از تهران آورده بودم. كيسه خون و اينها هم نبود. سِرُم را هم از تهران براي خودم آورده بودم.
تجربه اولين عمل
يك روز آقاي دكترمحمد مسعود يك بيمار زرتشتي به نام ايران براي من فرستاد و گفت اين بيمار دو ماه است كه لكه بيني دارد و سرفه ميكند. سرفهاش كه مربوط به ريه بود. معاينهاش كردم ديدم حاملگي خارج از رحم دارد. آن زمان مثل حالا نبود كه سونوگرافي و لاپاروسكوپي بكنند. اگر شك ميكرديم يك سوزن از راه دستگاه تناسلي پايين حرفه شكم بيمار ميزديم اگر خون در ميآمد ميگفتيم حاملگي خارج از رحم است. البته محمد مسعود ميخواست من را امتحان كند. بيمار گفت حالا بايد چيكار كنيم؟ گفتم بايد عمل كنيم. گفت خب عمل كن!
ميخواستم در مطب يكي از پزشكان كه امكان جراحي داشت اين عمل را انجام دهم. دكتر جراح به من گفت: دو شرط ميگذارم اين عمل را اينجا انجام بدهي. يكي اين كه نصف پول عمل را به من بدهي و يكي هم اين كه بگذاري من در موقع عمل اينجا باشم.من گفتم اولي را قبول ميكنم ولي دومي را نه. از اونجا درآمدم ولي عصباني بودم.خدا رحمت كند پدرم را، گفت چي شده؟ چرا ناراحتي؟ گفتم اين طور شده. گفت براي عمل چه چيزهايي ميخواهي؟ گفتم: خيلي چيزها ميخوام. گفت: حالا بگو.گفتم: يكي وسيلهاي است كه با فشار بخار آب وسايل را ضدعفوني ميكند. يك ديگ زودپز بزرگ گرفته بود كه براي شاگردانش كه كله درست كنند! آن را به من داد!
بعد! دست من را گرفت و برد پهلوي كاراژ اطمينان. دكان عباس لاستيكي. كه با پدرم رفيق بود. پدرم گفت: عباس ببين اين چي لازم داره! خلاصه به هر ترتيبي بود يك برانكارد با دو دسته بيل برايم درست كرد!تخت هم كه داشتيم.
( پيش از آمدنم به يزد به طور اتفاقي در روزنامه خانواده بودم، خواندم كه يك بسته جراحي در خيابان ناصرخسرو ميفروشند. رفتم آنجا ديدم يك بسته زايماني، ساخت آلمان كه به جز سزارين وسايل ديگر زايمان غيرطبيعي را به طور ماهرانه در آن جا داده بودند ميفروختند. خريدم، خيلي هم به درد من خورد.)
پدرم گفت: ديگر چه ميخواهي؟! گفتم: كسي را ميخواهم كه بيهوش كند و يك كسي هم كه كمكم كند!پاسخ داد: يك كسي هست به اسم احمد روزبه كه در بيمارستان انگليسها كار كرده بود و همسر او، خواهر زن دكتر مرشد بود و پيش دكتر مرشد كار ميكرد.
گفتم كي بيهوشي ميده؟ گفت: صغري خانم روحاني. صغري خانم ماماي يزد بود و همان اتاقي كه كنار منبع بود، شد اتاق عمل! و ايران خانم هم عمل شد!
بله صغري خانوم با كلروفروم بيهوشي ميداد. يك ماسكي ميزدند به صورت بيمار و قطرهقطره به بيمار داروي بيهوشي ميدادند و با معاينه مردمك چشم ميديدم كه بيمار بيهوش شده يا نه.
ربع ساعت طول ميكشيد تا بيمار بيهوش شود. با احمد روزبه عملش كرديم.
حالا جا نداشتيم تا بسترياش كنيم.
اتاق مريضها را كرديم اتاق بستري. يك تخت چوبي گذاشتيم و يك تشك هم روش!حالا پرستار ميخواستيم. يك صغري خانومي بود كه باور كنيد بزرگترين روانشناس بود و به مريض روحيه ميداد!
با كمك صغري خانم كه پرستاري بيمار را برعهده گرفت. 8 روز ايران خانم را بستري كرديم. بدون هيچ عارضهاي خوب شد و سي سال هم مريض من بود!
اين اولين عمل جراحي من بود و 300 تومان هم بابت عمل گرفتم كه آن زمان خيلي پول بود.
با پيشنهاد پدرم، باغ روبروي بيمارستان فرخي را گرفتم. باغ متعلق به آقاي ناجي بود. باغ بزرگي بود كه دست پدر من بود، چون پدرم با آقاي ناجي دوست بود، اين باغ را رايگان به من دادند تا بروم و در آنجا كار كنم.
دو تا اتاق داشت و من 2ـ3 سال در آنجا جراحي ميكردم و بعد از اينكه از شير و خورشيد اخراج شدم و آمدم بيمارستان خودم يك خانمي آمد به نام خانم مجيبي. با هم نساختيم!
ايشان رفتند تهران و گفتند اينها مجوز ندارند. به ما گفتند مجوز بايد بگيريد. در آن زمان دكتر معين رئيس بهداري بود. در سال 1334 مجوز بيمارستان 10 تختخوابي را گرفتم.در زايشگاه بهمن، زهرا خانم طاهري ماما بود. ولي آمدند و از زرتشتيان هند گرفتند و آنجا را تعمير كردند. يك درمانگاه بود به نام سررتن تاتا كه دكتر خسرو خسروي در آنجا مينشست.
دكتر خسروي يزدي كه زرتشتي بود، متخصص همه چيز و فارغالتحصيل از هند. و پس از چند سال طبابت از يزد رفت تهران و در تهران هم فوت كرد. بيمارستان قبلي را تعطيل كردم و آمدم زايشگاه بهمن و رئيس آنجا شدم. متعلق به شير و خورشيد بود.
با ولي رشتي حرفمان شد و من را از آنجا بيرون كردند! رسما به مدت 15 سال كارمند شير و خورشيد بودم. رفتم پيش دكتر خطيبي رئيس شير و خورشيد. گفت بايد تمام وقت بشوي يعني مطب نروم. ميخواستند بيرونم كنند. من هم گفتم ميروم.
از شير و خورشيد كه درآمدم رفتم بيمارستان گودرز. بيمارانم را براي زايمان ميبردم آنجا!
زميني بود كه نصفش براي خانم من بود. منزل ما در خيابان هراتي بود. منزل مرحوم رشتي را خريده بوديم.
يك روز پاييزي بود در اتاق نشسته بودم و ناشتايي در خدمت پدر بودم. بيمارستان نداشتم و ناراحت بودم.پدرم گفت: زمين اشرف را بيمارستان كن. گفتم ميترسم ببازم. پدرم 180 تا 190 سانتيمتر قد و 120 كيلوگرم هم وزن داشت و خيلي درشت هيكل بود.
بلند شد ايستاد و كمربندش را كشيد و گفت مگه ميخواي قمار كني؟ كه ميترسي ببازي؟ و رفت دنبال كار ساخت بيمارستان.اين ساختماني كه الان دكتر آسايي نشستهاند ساختمان اصلي بود و اين بيمارستان را ساختيم. آن موقع خيلي ساختمان شيكي بود. مديريت ساخت با پدرم بود و خودم با قرض گرفتن پول ساخت را جور كردم. بيمارستان زنان با ظرفيت 10ـ12 تخت بود. در آن زمان طبيب نداشتيم كه بيايد و كار بكند.من بودم و خانم نوربخش و خانم ثريا. به جز من پزشك ديگري نداشتيم.
دكتر شاهي متخصص بيهوشي بود كه رفت پيش دكتر مرتاض. عصمت خانم مريضها رو بيهوش ميكرد و كمك من هم دكتر محمد مسعود بود. بعد از مدتي دكتر اعلم آمدند براي كمك به من.پدرم تعريف ميكردند كه نشسته بودم كنار ديوار و داشتم صبحانه ميخوردم كه دو كارگر كارخانه جنوب داشتند رد ميشدند.
يكي به ديگري گفت: حسن اين «مريضخونه» چند وقته كه تموم شده؟ مثل اينكه از قالب درآوردن!
هزينه ساخت بيمارستان
ساخت بيمارستان در سال 1342 آغاز و كمتر از يك سال طول كشيد. يعني بعد از حدود 14 ماه در آن بيماران را بستري كرديم. نقشه بيمارستان را استاد علياكبر معمار ـ پسر عمهام و پدرم كشيدند. كه الان هم به همان صورت است.
بيمارستان را كه ميساختم پول كم داشتم، آقاي انصاري رئيس بانك ملي بود. خانم ايشان بيمار شده بود. به بيمارستان ما آمد و خوب شد. آقاي انصاري به من گفت: پول كه دارين؟ گفتم: بله. با اين حال گفت: من صد هزار تومان به شما پول ميدهم هر وقت داشتي بيار بده! اين پول خيلي به درد من خورد.
زمان ساخت و تجهيز بيمارستان بود. هزينه ساخت بيمارستان يك ميليون تومان شد. ويزيت من دو تومان و بابت معاينه و ويزيت 5 تومان ميگرفتم. البته هر كسي هم كه نداشت نميگرفتم.آن زمان رسم بود كه اگر كسي پول نداشت نسخهاش را پس ميگرفتند اما من اين كار را نميكردم. حتي دارو هم بهش ميدادم. مريض را كه براي زايمان ميخواباندم 4 ـ 5 روز در بيمارستان نگه ميداشتيم و مسواك و شانه و خميردندان بهشان ميدادم و 50 تومان ميگرفتم!
روزنامه اطلاعات - تاريخ خبر: چهارشنبه 23 دي 1394-2 ربيع الثاني 1437ـ 13 ژانويه 2016ـ شماره 26350
آيينه/گفتوگو با دكتر جلال مجيبيان
چهره ماندگار پزشكي يزد
محمدكاظم حسينيان