مهریز، غربالبیز و مرحوم جلال آل احمد
عباسعلی زارع معاونت فرهنگی و اطلاع رسانی شهرداری مهریز
اسد هم جزو هشتاد و سه نفری بود که همان روزها از زیرآب به کرمان تبعیدش کردند.
فردای آن روز که تمام معدن اشغال شد و در و دیوار، حتی برگ های جنگل را هم به مسلسل بستند و طبقه بندی کارگران شروع شد، اسد با چند نفر از رفقای نزدیکش به اتهام اینکه پاس بخش بودند و اسم شب را برای تمام پادگان های کارگری داخل و خارج معدن می برده اند جزو طبقه دوم قلمداد شدند.
اکنون پس از مدتها اسد توانسته بود با هفده نفر دیگر از رفقای خود در ساختمان زندان جدید شهر کرمان با روزی دو تومان کاری به دست آورد.
آن روزهای اول و دوم کار، تمام داستان خود و همراهان را خود را برای اوستا محمد ولی نقل کرده بود و او که علاقه آمیخته به ترحمی نسبت به او پیدا کرده بود دیگر به او فحش نمی داد و هر وقت او را در حالت کسالت و تفکر میدید فقط با صدایی پدرانه و خشک میگفت: اسد چرا خوابی ؟ یاا... بابا- یا ا... بابا اطاق را یک لامپای ده روشن می کرد.
اسد و دو نفر دیگر از زیرآبی ها، یک میز و یک تخت سفری، اسپندار دادیار جدید شهر کرمان و دو صندلی خالی روی هم رفته اطاق را پر کرده بودند .
اسپندار همین یک اطاقی را هم که در دست داشت نتوانسته بود مرتب کند. زندگی موقتی تبعید او را نمی گذاشت به فکر اطاق و خانه خود باشد گر چه شغل دادیاری شهر کرمان ایجاب می کرد که به سر و روی زندگی خود بیشتر بپردازد. یکی از رفقای کرمانی او یک خانوادةکرمانی دهقانی را که در کپرهای خرما زندگی می کردند به او معرفی کرده بود واو از آنها برای سرایداری خانه کمک می گرفت وآنها هر شب بی آنکه اسپندار خواسته باشد ویا اینکه آنان را از این کار منع کند برای رفع تنهایی صاحب خانة غریب خود، وقتی شام می خوردند یک پیت حلبی بر می داشتند ومی زدند و آواز محلی فراموش شده ای را می خوا ندند.
واوستا محمد که علاقة مخصوصی به نقل سرگذشت زیرآبی ها پیدا کرده بود رو به اسپندار گفت: حتماً براتون تعریف نکرده که حسن و براتعلی چه جوری فرار کردند ؟ نیست ؟ و پس از آنکه پُک محکمی به چپق زد بدون آنکه به نگاه شکوه آمیز وخسته از پر چانگی اسد توجهی کند شروع کرد: لابد شما را که می آوردن سر راهتون از مهریز عبور کردید. شاید یادتون نباشه مهریز پنج فرسخی زیر یزده، پشت ده، زیر سینه کش کوه دره ای هست که بهش می گند غربالبیز، شاید اسمش را نشنیده باشید.
دم دمای غروب که کامیون های باری ارتش با همة زیرآبی ها به اونجا می رسه اینطور که اسد تعریف می کرد همشون را توی چهار تا کامیون نظامی ریخته بودن وشب وروز شلاق کش می آوردن. وقتی می خوان از مهریز راه بیفتن ، سواره های هر کامیونی را که حاضر ، غایب می کنن می فهمند که از ماشین آخری دو نفر کم شده ، اینطور نیست اسد؟ اما اونا نگذاشته بودن خبر به ماشین های دیگه برسه وهمه را فوراً حرکت داده بودند و فقط دو نفر از ژاندارما رو اونجا گذاشته بودن که فراری ها را بگیرند و از عقب بیاورند.
اوستا محمد ولی ساکت شد پکی به چپق زد و وقتی که خواست دوباره شروع کند یکی از آن دو نفر زیر آبی اشاره کرد: خود اسدم می دونه. براتعلی قبل از شهریور، پنج سال تو یزد تبعید بوده، باید این کار رو میکرده، آدمی که پنج سال تو یک شهر مونده باشه اگه نتونه همون نزدیکی هاش خودش رو سر به نیست کنه که پس به چه درد می خوره.
اوستا محمد ولی حرف او را تصدیق کرد وافزود: ژاندارما دو روز مهریز مونده بودند وبه خرج قهوه چی سر جاده شام وناهار خورده بودن و بعدش هم دست خالی راه افتاده بودن وده روز بعد خودشون را به ژاندارمری اینجا معرفی کرده بودند. اسد از روی خستگی نفسی کشید و با لحن شکوه آمیزی گفت : برای من فرقی نمیکنه که اون دو تا چه جور فرار کردند.
این مهمه که اونا مثل ما بی غیرت ها احتیاجی ندارند که تو ساختمان مجلس کار کنند، شایدم تا حالا گیرشون آورده باشند. چه اشکالی داره من نمی خوام تا اون وقت صبر کنم .من نتونستم با اونا فرار کنم. حالا میخوام تلافی کنم. میخوام دبگه رنگ این دیوارهای بند کشی نشده را نبینم. میخوام دیگه هیشکی نتونه رنگ این زندون رو ببینه، هیشکی. اوستا محمد ولی در پایان هر جمله اسد سر خود را به علامت تصدیق تکان می داد. چراغ روی میز کمی دود می کرد. بوی نفت بیشتر شده بود.
در بیرون اطاق سوز می آمد و از سرمای خشک شب خبر می آورد. اسپندار در فکر فرو رفته بود .
یزدفردا