زمان : 11 Azar 1394 - 00:04
شناسه : 114959
بازدید : 40915
کرامات قمر بنی هاشم(ع) از زبان خادم حرم  ابوالفضل اعباس(ع)(التماس دعا)* حکایت اسحاق یهودی * حکایت عرب بیابان گرد*حکایت  دخترک بیمار کرامات قمر بنی هاشم(ع) از زبان خادم حرم ابوالفضل اعباس(ع)(التماس دعا)* حکایت اسحاق یهودی * حکایت عرب بیابان گرد*حکایت دخترک بیمار

 

پایگاه خبری یزدفردا "میرحمید میرمعصوم نژاد در کتاب مسافر نگاه سرخ، خاطرات شیخ عباس حاج محمد علی الکشوان آل شیخ کلیددار و خادم اقدم حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) را در مورد گوشه ای از معجزات قمر بنی هاشم(ع) به رشته تحریر درآورده است.

 

به گزارش واحد تامین خبر پایگاه خبری یزدفردا "شیخ عباس حاج محمد علی الکشوان آل شیخ (کفشدار حرم، در عراق به کفشداری الکیشوانیه گویند) متولد ۱۹۳۶ کربلا است که به گفته خود از ۴۸۵ سال قبل خاندان آنها از ایران به کربلا مهاجرت کرده و ۱۲ نسل پشت سر هم همگی خادم، کفشدار و کلیددار حرم حضرت ابوالفضل(ع) بوده اند. 

 

خود شیخ عباس بعد از ۳۶ سال کار بازنشسته شده و هر روز منزل کوچکش پذیرای کاروانهای مشتاق زائران ایرانی و غیره است که به عشق شنیدن گوشه ای از خاطرات و معجزات به دیدن شیخ می آیند.

 

* دیدار با خادم پیر حرم

 

همچنین میرحمید میرمعصوم نژاد در کتاب مسافر نگاه سرخ، خاطرات شیخ عباس حاج محمد علی الکشوان را در طی چندین سفر به کربلا به رشته تحریر درآورده است.

 

در این کتاب آمده است: کربلا منظره ای است با چشم انداز های بسیار زیبا، باغستانی با گلهای معطر، در این چشم انداز گلهای باغ زهرا(س) بسیارند، حضرت علی اکبر، که شباهتی شگفت به پیامبر(ص) خدا دارد، حضرت علی اصغر(ع) که نازدانه شهداست. حضرت قاسم(ع) که دردانه حضرت مجتبی(ع) است، حبیب بن مظاهر که پیر برناست، حربن یزید ریاحی که آینه دار توبه ای صادقانه است و گلهای دیگر که هر یک به رنگی و بویی است.

 

اما گل همیشه بهار عشق و جوانمردی حضرت عباس(ع) گلی دیگرست و در کنار برادر سالارش گل گلهاست، سردار گل هاست و گذر قرن ها ذره ای از زیبایی و رعنایی این گل همیشه بهار کم نکرده است.

 

سهل است! که بر کرامات گل افزوده خواهد شد، جوانمرد جوانمردان یل یلان، ساقی افشان که دلیری و فرزانگی و عشق و صفا و وفا در جریان همیشه جوانش به یگانگی می رسند.

 

از این جا به بعد، برگ های این سفرنامه به یاد ماه بنی هاشم(ع) معطر است، تا شرح دقایقی باشد از یک دیدار صمیمانه، و از شما چه پنهان! دیدار خادمان کوی اولیاء نیز صفایی دارد، چون سرشار از ذکر شیرین اولیاست.

 

* دیدار با خادم

 

ما به دیدار «حاج عباس آل الشیخ» خادم پیر آستان مقدس حضرت ابوالفضل(ع) می رویم، به روز دوشنبه پنجم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت، در کربلای معلی، دیداری لطیف و دل افزا. حاج عباس که در دامان دایه ای ایرانی پرورش یافته، با زبان فارسی به خوبی آشناست، هر چند که لهجه عربی اش را نمی تواند پنهان کند.

 

او با روی گشاده و مهربان پذیرای مان می شود تا گوشه هایی ملموس از عشق ورزی با سالار عشق و وفا حضرت عباس(ع) را برایمان بازگوید: نیاکان حاج عباس، نسل به نسل، خادمان حرم ابوالفضل(ع) بوده اند. پس از یازده نسل و گذشت ۴۸۵ سال، این میراث پرافتخار به اوج رسیده است. حاج عباس سی و پنج سال خدمتگزار این آستان عرشی بوده و کلید حرم، سرداب و خزانه آستانه مقدس در دست او بوده است.

 

اما در پی مخالفت با رژیم سفاک صدام از کار برکنار می شود و یکی از برادرانش به زندان اعدام سپرده می شود. خود وی را نیز پس از مصادره اموال به بغداد تبعید می کنند.

 

شیخ عباس به حضرت ابوالفضل(ع) توسل می جوید و در پی تفضل ماه بنی هاشم(ع) بعثیان از ادامه تبعید وی صرف نظر می کنند و او به شهر و دیار خود بر می گردد. او از سال های پربرکت خدمتگزاری در آُتان مقدس حضرت ابوالفضل(ع) خاطره ها دارد و می گوید که در حال نوشتن آن خاطره هاست. دو سه برگ از آن خاطره ها تحفه ما زائرانی استکه همچون خود آن خادم پیر دل سپرده و سرسپرده خاندان نور و کرامت ایم.

 

با این اشارت که کرامت های یاد شده در این برگها، تنها و تنها قطره هایی است از دریا.

 

باشد که گوشه چشمی به ما کنند.

 

* حرمت زائران

 

شیخ عباس روایت می کند که نیاکانش برای زائران اهل بیت(ع) حرمتی بزرگ قائل بوده اند، در این باره از پدرش(حاج محمد علی) که او نیز خادم حرم حضرت ابوالفضل(ع) بود و خاطره ای شنیدنی دارد:

 

روزی در حرم را باز می کردم، عرب های بیابانی را در صحن مطهر دیدم که از نظر پوشاک و نظافت، وضع مناسبی نداشتند.

 

نگران بودم که مبادا صحن حرم را آلوده به نجاست کنند، با طلوع آفتاب به آنان رو کردم و گفتم:

 

«آفتاب درآمده، حالا می توانید بروید!»

 

پدرم که شاهد رفتار تند من با بیابان نشینان بود، آشفته حال رو به من کرد و گفت:

 

«ای بی حیا! تو حق نداشتی به اینها بگویی بروند!»

 

گفتم: «آخر، ممکن است صحن را نجس کنند.»

 

گفت: اگر نجس می کردند، من با این محاسنم آن را پاک می کردم. تو چطور می گویی بروند؟

 

سپس برای دلجویی آنان پول داد و برایشان خوردنی خرید.


* حکایت اسحاق یهودی

شیخ عباس می گوید: در عراق مرسوم است که شیعیان در روز اربعین خود را به شهر کربلا می رسانند، تا در آیین سوگواری آل الله شرکت کنند.

حدود ۴۵ سال پیش در بازار بغداد کاروانسرایی بود به نام «کاروانسرای مرغی» حجره داران آن کاروانسرا نیز یک به یک روانه کربلا شدند فقط دو حجره دار ماندند یکی فردی شیعه به نام «محمد حسین» و دیگری حجره داری به نام «اسحاق».

محمد حسین نیز قصد کربلا می کند برای خداحافظی نزد اسحاق مِ آید و می گوید: «من راهی کربلایم» اسحاق می گوید: «من هم می آیم».

محمد حسین نگران از شناسایی اسحاق یهودی و برانگیخته شدن عواطف مردم می گوید: تو که یهودی هستی در آنجا کاری نداری تازه ممکن است تو را بشناسند و برانند یا حادثه ای پیش آید.»

اسحاق می گوید: «لباس عربی می پوشم و با عشایر بصره همراه می شوم، در آن صورت کسی مرا نخواهد شناخت»، گفت وگوی آن دو به پایان می رسد، محمد حسین راهی کربلا می شود و روزی پس از اربعین به بغداد باز می گردد.

شبانگاه در خواب می بیند که به زیارت مرقد مطهر امام حسین(ع) مشغول است. امام(ع) از حرم بیرون می آیند. ابوالفضل(ع) علی اکبر(ع) قاسم بن حسن(ع) و حبیب بن مظاهر همراهان حضرت اند، امام از حبیب می خواهد تا نام زائران را بنویسد، حبیب نام ها را نوشته و به امام تقدیم می کند، پس امام از حضرت ابوالفضل(ع) می خواهند که بررسی کنند، مبادا نامی از قلم افتاده باشد.

حضرت ابوالفضل می فرمایند: «نام فردی یهودی به نام اسحاق از قلم افتاده است».

حضرت امام حسین(ع) می فرمایند: همان که در سوگواری ما شرکت داشت، نام ایشان را هم بنویسید.

صبح، محمد حسین از خواب برمی خیزد، شگفت زده از ماجرایی که در رویا دیده، به حجره می رود تا قصه را با اسحاق باز گوید. به حجره که می رسد، اسحاق را می بیند که خانواده اش برگرد او جمع اند. پس از آن که محمد حسن چیزی بگوید، اسحاق لب می گشاید که «لازم نیست شما چیزی بگویید ان چه شما در خواب دیدید، من نیز در خواب دیدم».

در پی این ماجرا که نشان از عنایت ابا عبدالله دارد اسحاق یهودی نزد آیت الله العظمی( محمد علی هبه الدین) شهرستانی مرجع بزرگ زمان می رود و ضمن تشرف به اسلام، خواستار اجازه نامه ای می شود که با استناد به آن رخصت یابد تا در کربلای معلی سکونت گزیند.

اسحاق با خانواده اش به کربلا می آیند و در خیابان عباس(شارع عباس) ساکن می شوند. جمعیت آنها اکنون به هفتصد تا هفتصد و پنجاه نفر می رسد و در آن محله کوچه ای به نام آنهاست و حمام و مغازه ها و خانه ها.

 

 

* عرب بیابان گرد

 

حاح عباس خاطره ای زیبا از گفت وگوی صمیمانه عربی بیابان نشین با حضرت ابوالفضل(ع) را باز می گوید که قبل از حکومت صدام در زمان حکومت احمد حسن البکر اتفاق افتاده است و اضافه می کند این ماجرا – که به چشم خویشتن دیده ام – از قشنگ ترین و به یاد ماندنی ترین خاطره های من است: رفیقی داشتم به نام «ملا ناجی» با هم خیلی محشور بودیم و نسبت به هم اخلاص و علاقه ای وافر داشتیم، خدا او را بیامرزد.

 

ظهر یک روز تابستانی در حرم حضرت ابوالفضل(ع) به صحبت نشسته بودیم که عربی بیابان نشین را دیدم، پا برهنه با پیراهنی کهنه و چفیه و عقالی کهنه، وارد حرم شد و به طرف ضریح مظهر رفت دست بر ضریح گذاشت و با صمیمی ترین وصف ناپذیر با حضرت به گفت وگو ایستاد.

 

– «آقا ابوالفضل، سلام علیکم. اشلونک؟ یعنی حالت چطور است؟

 

حالت خوبه انشاء الله؟ سالمید آقا؟

 

بعد با همان لحن خودمانی، ادامه داد: «الحمدالله، دست شما را می بوسم، نه نه خوبم. پدر و مادرم سلام رساندند.

 

آقا! خیلی خوبم … الحمدالله دست شما بر سرمان هست. راحت هستیم.»

 

عرب بیابان نشین مانند کسی که حضرت را به چشم می بیند، با حضرت به گفت وگو مشغول بود. حیف بر ما که نه چیزی می بینیم و نه می شنویم!

 

«آقا جان! می دانی که من عیال و بچه هایم و پدر و مادرم را در بیابان تنها گذاشتم و پیش شما آمده آم اجازه بدهید که بروم».

 

معلوم است که حضرت ابوالفضل(ع) به او می فرمایند: «هنوز وقت دارید بیشتر اینجا بمانید!»

 

عرب گفت: «می دانی آقا! امسال مرکب سواری نداشتم، از آنجا تا اینجا پیاده آمده ام. پاهایم خیلی درد می کند. یک کاری بکن که دوباره برگردم. پاهایم را شفا بده!»

 

بعد یک پایش را روی ضریح گذاشت دور پاشنه پاهایش ترک خورده و مجروح بود در همان حال می گفت: «آقا این، این، اینجا آقا!»

 

جای جراحت را به آقا نشان می داد و می گفت «آقا! جانم فدای دستت!»

 

من و ملاناجی – حیران از این ماجرا – شاهد بودیم که زخم ها محو شد و ترک ها جوش خورد.

 

عرب پای دیگر را به طرف ضریح گرفت و گفت: «الاحسان بالاتمام» یعنی نیکی را باید به آخر رساند و تمام کرد. 

 

پای دیگر را هم دیدیم که خوب شد. عرب بیابان نشین با همان صمیمت رو به ضریح کرد و گفت: «ابوالفضل، آقاجان، ببخش، اروح – یعنی می روم – آخر پدر و مادرم چشم انتظارند. آقا! اجازه می دهی بروم؟»

 

اجازه گرفت و گفت: «فی امان الله، خداحافظ، فی امان الله، فی امان الله، فی امان الله».

 

عرب بیابانی که می رفت، ملاناجی به او سلام کرد و گفت: «قبول باشد زیارت قبول. آقا را زیارت کردی؟»

 

عرب گفت: بله زیارت کردم. برو زیارتش کن. برو. برو زیارتش کن!

 

ملاناجی با آن علم و مقام اش نمی توانست به عرب بیابانی بگوید که «نمی بینم، نمی توانم ببینم».

 

عرب افزود: «مگر نمی بینی، ابوالفضل(ع) قامت اش مانند کوه پابرجاست چرا نمی بینی؟ ابوالفضل در مقابل توست، دارد تو را نگاه می کند برو، برو زیارتش کن!

 

ملاناجی – همچنان حیرت زده گفت: «چشم، چشم!»

 

و عرب پابرهنه از حرم خارج شد.


* دخترک بیمار

 

شیخ عباس کرامتی دیگر از حضرت ابوالفضل(ع) را چنین روایت می کند: یک روز در حرم را بسته و بیرون آمدم، ماشینی سیاه رنگ پیش پایم ترمز کرد، دو نفر از برادران سنی – از اهالی تکریت – از آن پیاده شدند و به من گفتند: «آقا! خواهشی از شما داریم» بیماری همراه داشتند و می خواستند وارد حرم شوند.

 

گفتم: «چشم در زدم و خادم درب را باز کرد، به او گفتم: «این مریض را به صحن راه دهید، تا فردا او را داخل حرم بگذاریم».

 

نمی دانستم مریض مرد است یا زن، بعدا فهمیدم دختری چهارده، پانزده ساله بود که در رختخواب فقط سرش پیدا بود، مانند یک چوب خشکیده یا مثل مرده ها او را در رختخواب پیچیده بودند، به نظر می رسید که فردا، پس فردا تمام کند.

 

هر روز صبح، او را در کنار ضریح می خواباندیم و آخر شب بیرون می آوردیم و این کار هر روز ما بود. مادر و خاله دختر همراهش بودند، هفت روز گذشت، این یک سنت است، که کسانی که برای حاجتی آمده اند، اگر مقصودشان برآورده نشود، از حرم بیرون نمی روند، گاهی پیش آمده که شش ماه در حرم مانده اند، تا حاجت بگیرند.

 

هنگام سحر که خادمان وظایف خود را انجام می دادند، مشغول به خواندن نافله شب شدم، مادر و خاله دختر مریض برای وضو رفته بودند، من در رکعت وتر بودم که صدای جیغ شنیدم، دیدم مادر و خاله دختر جیغ می کشند: «ای وای، ای وای!»

 

خیال کردم که دخترک بیمار مرده است، ولی مادر فریاد می زد! «وای، دخترم نیست، کجا رفت دخترم؟ ای خدا!»

 

نماز را رها کردم. به ذهنم زد که نکند بچه را دزدیده باشند، آخر در اینجا اگر قبیله ای بخواهد، قبیله دیگر را بدنام کند، بچه های آن قبیله را می دزدند و این کار از آنها بر می آید، به آنها گفتم که بروند، خیابان های اطراف حرم را بگردند!»

 

آنها رفتند و آمدند و گفتند: «هیچ اثری از دختر نیست». دست به دامان حضرت ابوالفضل(ع) شدم. سرم را به ضریح زدم، طوری که آثار زخم هنوز هم در سرم پیداست. گفتم «آقا! حالا من چه کار کنم؟ آخر این برای من ننگ است، آقا ما در سایه شما هستیم، آنها شیعه نیستند، هر چه بگوییم، نمی پذیرند جواب این مردمان را چه بدهیم؟

 

به رواق پایین پای حضرت عباس(ع) رفتم. دیدم دختر بچه ای با پیراهن قرمز – که پارچه ای روی سرش انداخته – دارد می آید، افتان و خیزان با خودم گفتم: «این کی آمد اینجا؟ چرا آمد اینجا؟ » از دخترک پرسیدم «چرا آمدی اینجا؟ چه کسی تو را آورد؟»

 

دیدم، وای، خدای من! یک ذره گوشت توی بدنش نیست، دخترک فقط یک مشت پوست است و استخوان گفت: «من نیامدم. من آنجا بودم».

 

بعد با دستش ضریح مطهر را نشان داد و گفت: یک آقایی از ضریح بیرون آمد و دستم را گرفت یک دستش را بر سرم کشید و به من گفت: «بلند شو، بیا اینجا، تا حالا هم اینجا بود، مادرم کجاست؟ پدرم کجاست؟ فهمیدم که به لطف حضرت حق، از سوی حضرت عباس(ع) به آن دختر عنایتی شده و شفا یافته است.

 

* مرجع دینی با خبر می شود

 

شیخ عباس ادامه داد: در اینجا(کربلا) رسم بر آن است که اگر معجزه ای رخ دهد، باید همان ساعت به مرجع دینی خبر داده شود، با حضور کلیددار حرم و مسئولان شهر دختر را به اتاقی در رواق های حرم که پنجره ای رو به شهر داشت، بردم و به مادرش گفتم: «دخترت خوب شد، حضرت ابوالفضل(ع) او را شفا داد.»

 

مادر از شادی هلهله کرد: گفتم ساکت! حالا وقتش نیست.

 

با تلفن پدر دختر را خبر کردیم، پدر که بنا بر وضع و حال دختر منتظر شنیدن خبر مرگ فرزندش بود پرسید: «چه شده؟ بچه ام مرده؟»

 

گفتم: «نه، آقا ! بیا دخترت را ببین، ابوالفضل(ع) او را شفا داد، دخترت صحیح و سالم است.»

 

آن روز جشن بزرگی در کربلا و صحن حضرت ابوالفضل(ع) برگزار شد. دخترک شفا گرفته را در شهر گرداندند و در خیابان ها شیرینی پخش کردند، پدر دختر با چهل نفر از سنی های تکریت شش شتر آوردند. پنج شتر را در پنج درب صحن مطهر قربانی کردند و یک شتر را هم به من هدیه دادند، آن روز در کربلا کسی نبود که از این گوشت نخورده باشد. این واقعه نیز در زمان حسن البکر اتفاق افتاد.


شیخ عباس در رهگذر انس و الفت با عارفان و عالمان ربانی و نیز صفای باطنی و عنایات اهل بیت(ع) دریافت هایی دارد که ضمن چند نصیحت توشه راهمان می کند.

او تأکید می کند که حضرت ابوالفضل(ع) به حضرت زینب(ع) و حضرت سکینه(س) علاقه خاصی داشتند، پس در بزرگداشت آن حضرات کوتاهی نکنید!

* سفارش امام زمان(عج) به زائران

شیخ عباس می افزاید: از حضرت امام زمان(عج) پرسیده شد که «امام حسین(ع) را چگونه زیارت کنیم؟»

سه بار فرمودند: «زیارت عاشورا»

و بار چهارم فرمودند: «زیارت جامعه».

شیخ عباس می گوید: در خانه ای که زیارت عاشورا در آن خوانده می شود، ندیدم که فقر به آن راه پیدا کند.

شیخ عباس، خادم ابوالفضل(ع) بر نماز شب هم تأکید می کند، اما می گوید که من زیارت عاشورا را بالاتر از نماز شب می دانم.

شیخ عباس در رهگذر انس و الفت با عارفان و عالمان ربانی و نیز صفای باطنی و عنایات اهل بیت(ع) دریافت هایی دارد که ضمن چند نصیحت توشه راهمان می کند.

او تأکید می کند که حضرت ابوالفضل(ع) به حضرت زینب(ع) و حضرت سکینه(س) علاقه خاصی داشتند، پس در بزرگداشت آن حضرات کوتاهی نکنید!

* سفارش امام زمان(عج) به زائران

شیخ عباس می افزاید: از حضرت امام زمان(عج) پرسیده شد که «امام حسین(ع) را چگونه زیارت کنیم؟»

سه بار فرمودند: «زیارت عاشورا»

و بار چهارم فرمودند: «زیارت جامعه».

شیخ عباس می گوید: در خانه ای که زیارت عاشورا در آن خوانده می شود، ندیدم که فقر به آن راه پیدا کند.

شیخ عباس، خادم ابوالفضل(ع) بر نماز شب هم تأکید می کند، اما می گوید که من زیارت عاشورا را بالاتر از نماز شب می دانم.