الف) خاطره: معلّم
مدّتي بود كه هوس كرده بودم بروم مدرسة ابتداييِ ده را ببينم كه بيش از چهل سال قبل در آن جا درس مي خواندم.
وقتي وارد مدرسه شدم، اصلاً توجّهي به قسمتِ نو ساز آن نكردم و يكراست رفتم سراغ آن قسمت كه قديمي ساز بود.
روبروي کلاس ها ـ قبل از حياط وسیع مدرسه ـ دو باغچة بزرگ بود كه هركدام سه درخت سرو داشت و سطح زمين آن را لاية سبزي از چمن پوشانده بود.
بعد نماي آجری ساختمان ديده مي شد كه اسكلت خشت و گلي خود را با آجر هاي كهنه و رنگ و رو رفتة رو كار مخفي مي داشت. سپس از چپ به راست، كلاس هاي اوّل تا پنجم دیده می شد كه يكي پس از ديگري ساخته شده بود. همة کلاس ها نسبتاً بزرگ بود، با سقف هاي هلالی بلند و در و پنجره هاي كهنه و رنگ باخته كه از تسمه هاي نازك آهن ساخته شده بود. و ديوار هاي گچي درون كلاس ها كه گَرد و خاک سال ها تلاش سپیدیشان را خاک آلود کرده بود. و كف کلاس ها که با آجرهای چهار گوش قديمي فرش شده بود. و سر انجام، مهمترين جاي كلاس ـ يعني نزديك درِ ورودي ـ تخته سياهي بود كه حالا رنگ سبز آن را پوشانده بود، و ميز و صندلي آقا معلّم که هنوز در كنار آن ديده مي شد.
بعد از اين كه نگاهی كلّي به همة ساختمان انداختم، ابتدا رفتم سراغ كلاس اوّل:
آرام و آهسته در را باز كردم؛ ميز ها و نيمكت ها درست مثل گذشته در سه رديف چيده شده بود.
خیلی آرام و آهسته وارد كلاس شدم و رفتم ميز دوّم نشستم و نگاهم را دوختم به تخته سياه و ميز آقا معلّم. سپس خود را به خيال سپردم و برگشتم به حدود چهل سال قبل و اين صحنه را به ياد آوردم:
آقا معلّم وارد كلاس شد. وپس از سلام واحترام بچّه ها، همه را خوب نگاه كرد.
بعد رو به من کرد و گفت: «حسين! بالاخره ياد گرفتي اسم بابات را بنويسي؟!»
من با كمي ترديد گفتم: «بَ... بله آقا...!»
آقا معلّم گفت: «خب! برو بنويس ببينم...»
من رفتم پاي تخته سياه و با خطِّ نسبتاً درشت نوشتم؛ «عبّاس»
آقا معلّم ـ که کنارم ایستاده بود و کنجکاوانه نگاه می کرد تا ببیند چه می نویسم ـ با دیدنِ واژة «عبّاس»، گفت: «آفرين پسرم! درست نوشتي، خدا بيامرزه بابات را...»
بعد برخاستم و كلاس ها را يك پس از ديگري با دقّت و كنجكاوي تمام نگاه كردم تا... رسيدم به كلاس پنجم.
رفتم داخل و روی نیمکتِ ميز اوّل نشستم و دوباره به جايگاه آقا معلّم و تخته سياه خيره شدم. و خیلی زود صحنه اي ديگر از آن روزها به يادم آمد:
آن روز پس از پايان درس، آقا معلّم مرا صدا زد و من رفتم پاي تخته سياه.
آقا معلّم گفت: «حسين! بگو ببينم وقتي بزرگ شدي مي خواهي چه كاره شوي؟!»
من خيلي سريع گفتم: «آقا معلّم! اجازه مي دهيد جوابم را روي تخته سياه بنويسم؟»
آقا معلّم کمی مکث کرد، سپس گفت: «بله! چه اشكالي داره بنويس...»
من پرانتزي بزرگ باز كردم و داخل آن نوشتم: «معلّم»
آقا معلّم چشمانِ درشتش، درشت تر شد! و با تعجّب نگاهی به من انداخت و نگاهي به نوشتة روي تخته سياه! و بعد شعري خواند كه من آن روز معنايش را نفهميدم، امّا امروز شايد:
کس گفت؛ چونی چنین رنج بَر،
به تعظیمِ استاد بیش از پدر؟!
بگفتا؛ زد آن نقش آب و گِلم
و زین تربیت یافت جان و دلم!
عبدالرحمان جامی(بهارستان)
*
ب) درس امروز: من برای برتری و بزرگی، هیچ راهی جز راهِ معلّم نمی شناسم!
1ـ معلّم خوب، سخنش «تعلیم» و رفتارش «تربیت» است.
2ـ کوچکترین رفتارِ معلّم از هزار نصیحتِ او مؤثّرتر است.
3ـ روی معلّم به آفتاب است، زیرا روی آفتاب به معلّم است!
4ـ به پاس احترام معلّمان، سروهای آزاد تا ابد برپا هستند!؟
5ـ اگر نوازش دست های معلّم نبود، همة گلهای باغ میمُردند!
6ـ من برای برتری و بزرگی، هیچ راهی جز راهِ معلّم نمی شناسم!
7ـ هر نوزادی که متولّد میشود، باری بر دوش معلّمان افزوده میشود.
8ـ اگر معلّمها «خوب» درس بدهند، دانش آموزان «خوب» یاد میگیرند!
9ـ معلّم خوب حتّی نگاهش را بین دانشآموزان به تساوی تقسیم میکند.
10ـ هیچکس مقامش والاتر و برتر از مقام معلّم نیست، از پسِ مقام نبوت(بعد از نبی، مقام معلّم بوَد بلند/ بعد از رسول، بهرِ بشر پیشوا بوَد/نیکو همّت).
*البتّه صاحبان همة شغل ها محترم اند(قصّاب، بقّال، نجّار، پلیس، پرستار، دکتر، مهندس... ـ به ویژه رفتگر زحمت کشی که با پاکیزه کردن کوچه و خیابان نان حلال به خانه می برد ـ امّا از همه محترم تر معلّم است، زیرا همه از سفرة معلّم تغذیه کرده اند).
پ) سرود:کی بود اثر...؟!
...فارابی و افلاطُن و سُقراط و ارسطو
کردند به بَر، کسوت زیبای معلّم
شاهانِ جهانگیر و وزیرانِ جهاندار
سودند سرِ خود به کفِ پای معلّم
کی بود اثر هیچ ز تقوا و ز دانش،
هرگاه نبُد دانش و تقوای معلّم؟!
کی بود به گیتی هنر و حکمت و صنعت،
هرگاه نبُد جانِ هنرزایِ معلّم؟!
کی بود نشانیّ و ترقّی و تمدّن،
هرگاه نبُد فکر توانای معلّم؟!
کی بود بشر این همه در اوجِ تعالی،
هرگاه نبُد همّتِ والای معلّم؟!
کی بود ز غوغای صنایع، اثر امروز،
هرگاه نبُد جُنبشِ غوغای معلّم؟!
کی بود پزشکی و دواهای شفابخش،
هرگاه نبُد مُعجزِ عیسای معلّم؟!
...قاضی و مهندس نبُد و عالِمِ شاعر،
هرگاه نبُد درسِ دلارای معلّم؟!
*این شعر را سال ها پیش از معلّم زحمت کش و نجیبم شادروان استاد دکتر «خسرو فرشید ورد» گرفتم. روحش شاد. ...و با آرزوی دلخشی معلّمان(حسین معلّم)