یزدفردا: روایت، روایت تلخ و شیرینی است! آنجا که نمی‌دانی خوشحالِ آمدن پدر شوی یا غصه‌دار رفتنِ دختری که کاش تنها چند روزی بیشتر، نفس‌هایش او را یاری می‌کرد تا باشد و نظاره کند آمدن بابا را!

روایت سنگینی است خبر آمدن پدر و رفتن دختر... آن‌هم به فاصله هفت روز! با خود می‌گویی شاید آنقدر دلتنگی این سال‌ها برای «زهرا» سخت بود که زودتر از دیگران، خبردار شد و رفت تا پدر را مهیای آمدن کند. شاید هم این روزها که خانواده، مصیبت‌زده‌ غمِ زهرا شده‌اند، پدر باید بیاید تا کمی از سختی داغ او برای مادر و برادران کم کند و شیرینی این اتفاق از تلخی آن یکی، بکاهد و ... ما چه می‌دانیم حکمت خدا را !!

27 سال از آخرین رفتن پدر می‌گذرد؛ رفتنی که به قیمت سال‌ها چشم انتظاری تمام شد. طعم دقایق و ثانیه‌های این سال‌ها را باید از فرزندان شهید پرسید؛ وقتی که در اوج جوانی، مزه یتیمی را چشیدند، دستان یاری‌رسان پدر را از سر زندگی‌شان کوتاه دیدند و سنگینی داغ او را بر روی سینه خود طاقت آوردند. حالا شنیدن این خبر که پدرتان را آورده‌اند، پایانی بر این روزهای سخت و چشم به در بودن همسر و دو یادگار او محسن و احسان است.

احسان که برای خودش مردی شده، اشک امانش نمی‌دهد و شانه‌هایش شروع به لرزیدن می‌کند! شکر خدا را می‌کند و مدام ذکر «الحمدلله رب العالمین» را به زبان می‌آورد. با گریه می‌گوید: «کاش زهرا هم بود و این لحظه قشنگ را می‌دید!»

محسن که فرزند ارشد حاجی است، صدایش را در گلو خفه کرده و آرام‌تر و صبورتر به نظر می‌رسد. سرش را به زیر انداخته و سختی این لحظات را با بغض نشکسته‌اش، قورت می‌دهد. او که توان صحبت ندارد؛ بیشتر شنونده حرف‌های دیگران است!

عروس خانواده از همه بی‌تاب‌تر است و هق هق صدای گریه‌اش از همه بلندتر! چیزی که بیشتر از همه داغ او را تازه کرده و مرتب به زبان می‌آورد، فاصله زمانی رفتن زهرا و آمدن حاجی است.

احسان که بیقراری خود را از شنیدن خبر آمدن بابا بیشتر نشان می‌دهد، می‌گوید: «پدرم از نیروهای فعال ترابری لشکر 14 امام حسین(ع)، رسته‌اش هم آر.پی‌.جی زن پیاده بود و از سال 60 تا 67 حضور مستمر خود را در جبهه‌های جنگ تحمیلی حفظ کرد.»

او که آخرین فرزند خانواده است، ادامه می‌دهد: «آن روزی که خبر شهادت پدر را آورند، محسن 27 سال، زهرا 25 سال و من 19 سال داشتم.»

او می‌گوید: پدرم؛ شهید «عزیزالله عبدیزدان» 56 سال داشته که در تک دشمن در سال1367 و در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسیده است.

احسان از لحظه شنیدن خبر شهادت پدر می‌گوید و ادامه می‌دهد: «موقعی خبر شهادت پدر و البته مفقودی ایشان را برای ما آوردند؛ من که سرباز در سپاه یزد بودم، چند روزی برای مرخصی به اصفهان آمده بودم و داشتم مهیای رفتن به خط می‌شدم. آمدند و گفتند حاج آقا شهید شده‌اند و البته جنازه‌شان مفقود است.»

احسان در توصیف حس و حال این سال‌هایش می‌گوید: «همیشه چشم انتظار برگشت پدر بودم و برای فرارسیدن چنین روزی لحظه شماری می‌کردم. دلم می‌خواست یکبار دیگر بابا را در آغوش کشیده و حسش کنم.»

او که این لحظات تنها شکر خدا را از پایان یافتن روزهای چشم انتظاری‌اش می‌کند، می‌گوید: «همیشه از خدا می‌خواستم که هرچه از پدرم مانده، ولو یک استخوان را برایمان بیاورند و ما دلمان امن باشد که او در وطن خودش دفن شده است.»

احسان اگرچه چشم انتظاری را سخت می‌داند اما راضی است به رضای خدا و این سال‌ها نیز چیزی جز این نبوده است!

او معتقد است آدم هر سن و سالی که داشته باشد آخر بچه پدر و مادرش است و به حضور آنها نیاز دارد. احسان می‌گوید: «من در اوج جوانی و زمانی که نیاز به حمایت و راهنمایی پدرم داشتم او را از دست دادم و این سال‌ها نبود و جای خالی‌اش را در شرایط متفاوت و تصمیمات بزرگ زندگی‌ام حس کردم.»

همسر شهید هم که بغض ترکیده‌اش باز شده، حرف‌های ناگفته زیادی دارد و البته به نظر می‌رسد، داغ دخترش او را بیشتر از چشم‌انتظاری این سال‌ها از پای انداخته و پیرتر کرده است.

حاجیه خانم بتول مدرس می‌گوید: «حاج آقا، دفعه آخری که می‌رفت جبهه، چند روزی به ماه رمضان مانده بود. گفت می‌روم و برای ماه رمضان برمی‌گردم تا روزه‌هایم را بگیرم. همین شد که رفت و دیگر برنگشت.»

این لحظات و این جلسه یک غایب بزرگ دارد و آن‌هم "زهرا" تنها دختر حاجی است که جای خالی‌اش بیشتر به چشم می‌آید. احسان از ارتباط بسیار نزدیک خواهرش با پدر می‌گوید و ادامه می‎دهد: «بیشتر از همه دلتنگ پدر می‌شد و بیشتر به یادبود او در گلستان شهدا سر می‌زد. هر وقت حرف و غصه‌ای داشت، تنها پناهش آنجا بود.»

او عنوان می‌کند: «زهرا این روزهای آخر و در اوج بیماری‌اش که قرار بود به تهران برود و عمل کند، قبل از رفتن، اول به سراغ پدر رفت و با او خداحافظی کرد و بعد هم راهی زیارت امام رضا(ع) شد.»

حالا که بعد از 27 سال، پدری راه خانه را در پیش گرفته تا پس از سال‌ها چشم انتظاری، به آغوش فرزندان خود بازگردد، دختر یک‌و‌یکدانه‌اش تنها به فاصله هفت روز، بار سفر را بسته و پر کشیده است.

کم کم از سنگینی دقایقی که گذشت کاسته شده و فضای خانه حاجی، آرام‌تر می‌شود... حالا بیشتر از رشادت‌های حاجی روایت می‌شود. 

«عزیزالله از ابتدا عزیز خدا بوده که شهادت تقدیر زندگی‌اش می‌شود و راه سعادت را طی می‌کند.» این را همسرش می‌گوید و جمله پایانی ما در دیدار با خانواده شهید عبدیزدان می‌شود.

منبع:تسنیم


این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

وزارت رهنگ و ارشاد اسلامی

پروانه انتشارپایگاه خبری "یزدفردا"
به موجب ماده 13 قانون مطبوعات

مصوب 1364/12/28مجلس شورای اسلامی
پروانه انتشار پایگاه خبری "یزدفردا "

در زمینه " اقتصادی،سیاسی"

به زبان "فارسی"

به شماره

ثبت "76093"

صادر گردید .

value="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer" />
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان

محتویات این صفحه را به زبان  مورد نظر خود ترجمه کنید

This page is translated into your language 

 



  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارش ها ومسنندات خبری شماست.

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا