يک داستان واقعي؛ کارت عابر بانک ، رمز ، اعتماد بيجا و ... 
يزدفردا به نقل از ناجا- اين يک داستان نيست، واقعيتي است که متاسفانه برخي از مردم بدون توجه به هشدارهاي پليس و با اعتماد بيجا، منجر به بروز آن مي شوند. اين واقعه چندي پيش در تهرانسر به وقوع پيوست.
پيرمرد با شنيدن حرف هاي کارمند بانک احساس کرد که تمام بانک به دور سرش مي چرخد، تکيه اي به پيشخوان داد و درحاليکه عرق هاي سرد پيشاني اش را پاک مي کرد، چشمش به پوستري در مقابلش افتاد که نوشته بود: هشدار پليس آگاهي به استفاده کنندگان از عابربانک: کارت و رمز عبور خود را جهت دريافت پول در اختيار افراد ناشناس قرار ندهيد.

ساعت 4 بعدازظهر، تهرانسر - بلوار لاله


... پيرمرد در حالي که سعي داشت تمام وزن خود را بر روي عصاي چوبي اش بياندازد، آهسته، آهسته پله هاي آپارتمان را به سمت درب حياط طي کرد، هنوز چند قدمي از درب منزل دور نشده بود که صداي لرزان ديگري از سوي آيفون شنيده شد: حاجي، حاجي!


پيرمرد برگشت و خطاب به صدا گفت: بله بفرمائيد؟!


ــــ حاج آقا يادت نره موقع برگشت از بانک حتماً چاي و گوشت بخري، امشب مهمون داريم.


پيرمرد پاسخ داد: چشم. اگه حقوق به حسابم واريز شده باشه ؟!


دقايقي بعد پيرمرد نزديک بانک رسيد و مردي را مشاهده کرد که در مقابل عابر بانک در حال گرفتن پول بود.


با خود گفت: خدا را شکر که سالمه! خدا کنه امروز ديگه پول به حسابم واريز شده باشه.


قدم هاي خود را تند تر برداشت تا از مرد مقابل عابر بانک براي دريافت پول کمک بگيرد اما در يک چشم برهم زدن، مرد کارت خود را برداشت و سوار بر موتورسيکلت خود، دور شد.


پيرمرد در مقابل عابر بانک تنها ايستاد و با دستان لرزان خود، کارت را از جيبش بيرون آورد و داخل کارت خوان گذاشت و گفت: ببينم خودم مي تونم کاري کنم يا نه؟


چشم هايش را به کلمات درج شده بر روي صفحه دوخت اما نور خورشيد در آن بعداز ظهر گرم، اجازه خواندن به چشم هاي کم سويش را نمي داد.


در حالي که خدا خدا مي کرد تا کسي به عابر بانک مراجعه کند، ناگهان جواني را ديد که به سوي او مي آيد.


جوان که ظاهري مرتب و مودب داشت به پيرمرد نزديک شد و قبل از اينکه او خواسته اش را مطرح کند، گفت: پدر جان مشکلي پيش آمده ؟ من مي توانم به شما کمک کنم؟


پيرمرد با خوشحالي گفت: جوان خدا خيرت دهد آمدم حقوقم را بگيرم . راستش قبلاً به بانک مراجعه مي کردم اما از اين ماه قرار شده حقوق بازنشسته ها را هم به حساب عابر بانک بريزند اما از دکمه هايش سر درنمي آورم. ممکن است به من کمک کنيد؟


برق شادي از چشمان جوان درخشيد و به دوروبر خود نگاهي انداخت و گفت: حتماً پدرجان.
... سريع کارت را از دست پيرمرد گرفت و گفت: پدرجان رمز کارتت را به من مي گويي؟


پيرمرد دست به جيب خود برد و جلد کارت را بيرون آورد و شماره رمز خود را که بر روي کاغذي با چسب بر روي آن چسبانده بود، شروع به خواندن کرد: دو ، شش، ....


جوان بر روي عابر بانک خم شد و بعد از لحظه اي کارت را داخل جلد نايلوني اش گذاشت و به پيرمرد داد و گفت: پدر جان هنوز پولي به حسابت واريز نشده، برو يک روز ديگه بيا.


پيرمرد با تعجب گفت: عجب اما ديروز به بانک زنگ زدم گفتند امروز حتماً به حساب شما واريز مي شه.


جوان در حالي که به سرعت از پيرمرد دور مي شد، شانه هاي خود را به بالا انداخت و با گفتن نمي دانم! دريک لحظه دور شد.


پيرمرد درحالي که زير لب غرولند مي کرد به سمت منزلش رفت.


نيم ساعت بعد در منزل


زن: چي شد حاجي باز که دست خالي برگشتي؟


پيرمرد: هيچي حاج خانم! حقوقمو هنوز به حسابم نريختن!


زن: امروز پنجم ماه است آخه نمي گن اين حقوق بخور و نمير بازنشستگي را به مردم بديم اوناهم دخل و خرج دارن؟
پيرمرد: فردا مي رم بانک ببينم چه خبره؟


صبح روز بعد، پيرمرد به بانک رفت. کارمند بانک با ديدن مشتري قديمي اش، شروع به احوال پرسي کرد و با لبخندي گفت: آقاي عباسي انشاالله که حقوقتو گرفتي ديگه؟


پيرمرد با تعجب گفت: نه ! ديروز هم رفتم اما حسابم خالي بود.


کارمند بانک پاسخ داد: چطور ممکنه؟ حقوق شما واريز شده حتماً طرز استفاده از کارت را بلند نبودي؟


پيرمرد عصايش را به دست ديگرش جابجا کرد و پاسخ داد: اتفاقاً از جواني خواستم که اين کار را برام انجام بده اما اون گفت که حسابم خاليه!


کارمند بانک کارت را از پيرمرد گرفت از روي کارت خوان پيشخوان، حساب پيرمرد را چک کند اما پس از ديدن کارت با تعجب گفت: اين کارت ربطي به بانک ما نداره. فکر کنم کارت را اشتباه آوردي!


پيرمرد پاسخ داد: نه من کارت ديگه اي ندارم!


دقايقي بعد، پس از اينکه کارمند بانک از طريق سيستم کامپيوتري، حساب پيرمرد را چک کرد دريافت که تمامي موجود اش بعداز ظهر ديروز برداشت شده و کارت عابر بانک او نيز جعلي است.

يزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا